چه ساده قلبی با قلبی آشنا می شود                                       وچه سهل دستی دستی را می فشارد

 

وچه آسان نگاهی  به نگاهی خو میگیرد                   وتلخ کلامی نه چندان زیبا دو قلب را از هم جدا میکند

 

                          اما جدایی ها حاکی از آن نیست که دوستی ها رافراموش کنیم


آسمان آبی نیست

روز آبی بود

یاد من باشد فردا هرچه پروانه می افتد در آب زود از آب درارم

یاد من باشد کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد!!!

یاد من باشد تنها هستم

ماه بالای سر تنهاییست




کودکی گم شده ام!!!                                                             

 

آه ای کودکی گم شده ام سبزهها منتظرند تا قدم های تو را بشمارند

تو می آیی آیا؟ من از این جاده ها سخت دلم میگیرد

کاش هر جادهای آمدن و ماندن بود                                                                       

رفتنت آخر خندندن بود

من از این برف دلم می گیرد

برف یعنی که سفید

برف یعنی که پا نگذارید کفشتان گل دارد

برف یعنی که سیا هی زشت است و سفیدی زیباست

پس همین است که وقتی برف است بچه ها خوشحال اند

ولی افسوس که برف دل من آب شده!!!




بیرنگ بهتر است!!!

 

سکوتی سرد حاکم گشته بر دنیا که من آنرا سکوت مرگ میخوانم

من این را نیک میدانم که هر رنگی در این دنیا چه معنای بدی دارد

بجز رنگ نگاه خسته ی مردی که از سرمای تابستان

بله سرمای قلب سنگ تابستان

به یگ گلبرگ گل شب بو شده مبهوت

همان مردی که دی شب ندای غصه را سر داد

همان مردی که فرزندش

 برای تکه ای نان گریه ها میکرد                                                            

همان مردی که فرزندش نمیدانست رنگ پرتقالی چیست

من این را نیک میدانم که هر رنگی در این دنیا چه معنای بدی دارد

همان رنگ بنفشابی که دیوار فلان زندان بی در داشت

همان رنگ سیاهی که به رنگ قلب سنگ آدمی بی عشق و ایمان بود

همان رنگ

نمی دانم چه رنگی بود

که مردی خسته و بی چیز را از میان مردمان دیگر دنیا جدا می کرد

همان رنگی که طفل مرد تنهایی نمی داند که رنگ چیست

نمیداند کدامین میوه آن رنگ درخشان را به خود دارد

من این را نیک میدانم که هر رنگی در این دنیا چه معنای بدی دارد

واین دانستن من بهر من درد است و بیماری

من این آگاهی پر درد را هرگز نمیخواهم

ومی گریم بر این دنیا که همچون یک کویر سوت و کور است

ومی گریم و می گویم خدای من

مرا رنگی عطا فرما که بیرنگ است

ومن بیرنگ را دوست تر دارم

چرا که نیک میدانم که هر رنگی در این دنیا چه معنای بدی دارد




به آسمان گفتم ای آبی زیبا کاش بال داشتم و به سویت پر میکشیدم

آسمان گفت:

بی خیال بابا دوره این حرفها گذشته




روزگار غریبی بود، جنگلی بود که درخت نداشت

شکارچی بود که تفنگ نداشت تفنگش فشنگ نداشت                          

 با تفنگی که فشنگ نداشت

می زنه به آهویی که سرنداشت و میندازدش تو کیسه ای که

ته نداشت

 اگر چه این شعر سر و ته نداشت ولی ارزش سر کار گذاشتنو داشت



می گویند شیشه ها احساس ندارند       

ولی من خودم دیدم 

 روی شیشه ی بخار گرفته ای

  کسی نوشته بود

دوستت دارم

و شیشه آرام می گریست




در زمان های قدیم جنسیت مرد

و زن در انسان ها یک جور و باهم

بود. تا اینکه مشیّت خداوند بر آن

قرارگرفت که انسان ها را به دو

نیمه متفاوت از یکدیگر جدا کند.

از آن زمان انسان ها در جهان

سرگردانندو درجستجوی یکدیگر.

 و عشق در واقع آنگونه اشتیاق

و تمایلی است که ما به آن نیمه

ی از دست رفته ی خویش داریم.

در آین صورت هر کدام از ما در

گوشه ای از جهان همزادی داریم

که با او در گذشته جسم واحدی

را تشکیل می داده ایم.امّا هیچ کس هرگز آن نیمه ی دیگر خوش را نمی یابد




پروانه بیدار  است باد می وزد مبادا چراغها از نفس بیفتند
پیراهن ابرها خیس است من بیدارم باد عصیان می کند آن خیابان روبرو منتظر من است
مبادا خاطراتمان رنگ ببازند کاجها چه زیبا شده اند حرفهای من می خواهند برهنه در باران  بایستند
چرا ستاره هاهیچ وقت نمی خوابند چرا تو نمی آیی آن خیابان روبرو منتظر توست
من چند قطره باران و عطر کوهها را به هم آمیخته ام و در شیشه ای کوچک ریخته ام
 تا وقتی آمدی بروی تو بپاشم دلم بیدار است و من لبریز نور و آوازم
صدای که جاری می شود به سوی انتهای باغ می رود بوسه هایم را به همراه کوچه و گلاب
به زیباترین کبوتری که در پشت بام همسا یه مان زندگی می کند می دهم تا به خانه ات بیاورد
  بوی پونه را هیچ آینه ای به من نشان نمی دهد
می خواهم خواب دره ها و دلتنگی بنفشه ها را قاب بگیرم وبر دیوار اتاقم بزنم
 می خواهم روزی که  حتی سنگها شاعر می شوند تو را لب چشمه صدا کنم
 لبهایم همیشه از نام آبی تو تروتازه اند چرا به ایوان خانه ی من نمی آیی
می دانم که ترانه های کهنه ی من قابل تو را ندارند
می دانم که پنجره ام شکسته وساعتم در خوابی عمیق فرو رفته است قول می دهم
وقتی تو را دیدم سکوت کنم تا به حرف چشمهایم گوش کنی
 نمی دانم کی شاعر شدم فقط می دانم گلابی ها خنده بر لب داشتند وسیب ها
لباس سرخ خود را پوشیده بودند
 من به آینه ها که بی هیچ وا سطه ای تو را می بینند وچشم در چشم تو می دوزند حسودی می کنم
من به هوا که همیشه به درون تو سفر می کند وگرم وپر شور باز می گردد حسودی می کنم
من به درختانی که هر روز ساعتی مانده به غروب از کنارشان می گذری حسودی می کنم
نمی دانم کی شاعر شدم
فقط می دانم شب قبل تو به خوابم امده بودی وصبح که بیدار شدم بالشم لبریز شعر بود وگریه
                                                       



در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود

برای نخستین بار فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند

خسته تر و کسل تر از همیشه ناگهان، ذکاوت ایستاد و گفت

بیایید یک بازی بکنیم مثلا غایم باشک

همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد

 من چشم میگذارم ، من چشم میگذارم

و از آنجائیکه هیچکس نمی خواست بدنبال دیوانگی بگردد

 همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد

دیوانگی جلوی درختی رفت

و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن

 یک.... دو.... سه.... همه رفتند جایی پنهان شوند                                                                     

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد

خیانت داخل انبوهی زباله پنهان شد

اصافت در میان ابرها پنهان شد

هوس به مرکز زمین رفت

دروغ گفت زیر سنگی پنهان می شوم اما به ته دریاچه رفت

طمع داخل کیسه ای رفت که خودش دوخته بود

و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه... هشتاد.... هشتاد و یک

همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد است

 و نمی توانست تصمیم بگیرد

که جای تعجب ندارد همه میدانیم پنهان کردن عشق مشکل است

و در همین حال دیوانگی به پایان شمارش میرسید

 نود و پنج.... نود و شش.... نود و هفت....

درست وقتی دیوانگی به صد رسید عشق پرید

 و در بین یک بوته گل رز پنهان شد

دیوانگی فریاد زد دارم میام، دارم میام

دیوانگی برگشت واولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود

زیرا تنبلی به خاطر تنبل بودنش جایی پنهان نشده بود

 و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود

دروغ از ته دریاچه، هوس در مرکز زمین

یکی یکی همه را پیدا کرد به جزعشق، نا امید و ناتوان از یافتن عشق

حسادت در گوشهای دیونگی زمزمه کرد

تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است

 دیوانگی شاخک چنگال مانندی را از درخت کند

و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد

و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد

عشق از پشت بوته بیرون آمد

 و با دستهایش صورت خود را پوشانده بود

 و از میان انگشتانش قطرات خون پیدا بودند

 شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند

 طوری که او را کور کرده بودند دیوانگی گفت

من چه کردم من چه کردم

چگونه می توانم تو را معالجه کنم و عشق پاسخ داد

تو نمی توانی مرا معالجه کنی اما اگر می خواهی

کاری بکنی راهنمای من شو و اینگونه بود که

 از آن روز عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست





گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید

آنزمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی روی تو را

کاشکی میدم

شانه بالا زدنت را بی قید

و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد و تکان دادن سر را

که عجب عاقبت مرد!

کاشکی میدیدم

چه کسی باور کرد جنگل جان مرا عشق تو خاکستر کرد؟




شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟                                                                          
استاد در جواب گفت: به گندمزار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور
. اما در هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش
که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی
 شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت
 استاد پرسید: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ
 هرچه جلو میرفتم خوشه های پر پشت تر میدیدم
و به امید پیدا کردن پر پشت ترین تا انتهای گندمزار رفتم.
استاد جواب داد: عشق یعنی همین
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
 استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور
 اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت
. استاد پرسید که شاگرد را چه شدو او در جواب گفت
 به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم
 ترسیدم که اگر جلو بروم باز دست خالی برگردم
استاد باز گفت: ازدواج یعنی همین



در آغاز آسمان به زمین خیلی نزدیک بود

همان طور که مردم و شهرها به هم نزدیک بودن در آن زمان مردم نه گندم می کاشتند و نه درو می کردن

هیچکس هم گرسنه نمی ماند چون هر وقت هر کی می خواست چیزی بخوره یه تیکه از آسمان و می

کند و می خورد.مردم هم کار زیادی نداشتن نه مردا مجبور بودن کار کنن نه زنها آشپزی فقط قصر های

زیبا می ساختن و دور هم جمع میشدن و تعریف می کردن

باگذشت زمان مردم کم کم شروع کردن به اصراف کردن آسمان از دست مردم عصبانی شده بود

اسم حاکم اوبا بود  یه روز ابرهای تیره قصر اوبا رو فرا گرفت و صدایی بلند شد که می گفت ای اوبا مردم

تو من و عصبانی کردن دیگه دوست ندارم خودمو توی زباله ها ببینم

اوبا به جار چی هاش دستور داد که خبر و به مردم برسونن مردم هم به خودشون اومدن

روزا میگذشت تا اینکه...

جشن عید شروع شد و همه به قصر اوبا دعوت شدن ۵روز جشن و پایکوبی ادامه داشت

زنی به اسم آدیس در آن زمان زندگی می کرد که هیچوقت سیر نمی شد

گردنبند های زیادی به خودش آویزان کرده بود طوری که نمی تونست راه بره ولی بازم گردنبند های

بیشتری می خواست

۱۲ تا بچه داشت اما همیشه احساس می کرد خونش خالیه

از همه بدتر اینکه هیچوقت سیر نمی شد

وقتی که جشن تمام شد همه به خانه برگشتند آدیس احساس گرسنگی کرد یه تیکه از آسمون و کند

ولی نتونست همشو بخوره شوهرو بچه ها شو صدا کرد اونام نتونستن

همسایه ها و  همسایه های همسایه ها رو خبر کردن ولی هنوز اون تیکه توی دست آدیس بود

پیش خودش گفت حالا اینم جز زباله ها بشه که چیزی نمی شه

تیکه ی آسمان و توی زباله ها انداخت و رفت

یه دفعه صدای آسمان بلند شد ابر های سیاه دور قصر اوبا جمع شدن آسمان گفت:

ای اوبا مردم تو حرمت منو نگه نداشتن

من دیگه به جایی میرم که دست شما بهم نرسه به دور دست ها میرم

از این به بعد شما باید به جنگل ها برین و شکار کنین و کشاورزی کنین شاید قدر زحمت خودتونو بدونین

بله از اون روز بود که آسمان به دور دست ها رفت

نظرات 5 + ارسال نظر
امیر گیلمور سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 11:31 ق.ظ http://www.amirgilmour.blogsky.com

سلام وبلاک جالبی داری موفق باشی

رضا سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 11:37 ق.ظ http://reza169.blogsky.com

سلام
دومممممممممممممممممممممممممممممم
مطالب زیبائی نوشتی..........
به من هم سر بزن پشیمان نمی شی

محسن سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 07:23 ب.ظ

الی بود همین

جهانگیر چهارشنبه 29 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 11:28 ق.ظ http://jahanbin.blogsky.com

سلام.
وای چقدر نوشتید.ولی انصافا خوب و پر معنا می نویسید .
سربلند باشید.

کیوان سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 06:16 ب.ظ

سلام خیلی با مرا می بیا یه سرم به من بزن دارم گریه می کنم
ببین چرا پیوند ها تو نمی نویسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد